وقتی دنیا رنگِ تو میگیرد
مریم عرفانیان
عاشق که باشی، دنیا برایت رنگ و بویی دیگر دارد.
همهچیز، حتی سادهترینها، شکل دیگری میگیرند.
نسیم، بوی او را میدهد؛
باران، صدایش را در گوش تو زمزمه میکند؛
و هر طلوع، انگار برای دیدن لبخندِ او اتفاق میافتد.
همهچیز را برای کسی میخواهی که دوستش داری.
دلت میخواهد در نظرش همیشه خوب باشی... خوبِ خوب. آنقدر خوب که وقتی از تو یاد میکند، چشمانش برق بزند.
نگاهت،
کلامت،
رفتارت،
همه و همه طوری باشند که او دوست دارد؛
دلت نمیخواهد حتی سایهای از اندوه، در دلش بیندازی.
میخواهی مرهم زخمهایش باشی، پناهِ لحظههای خستگیاش،
آرامِ بیقراریهایش.
تا وقتی میروی پیشش،
سرافکنده نباشی،
سر بالا بگیری،
با لبخندی که از عمق دلت آمده، بگویی:
«دلم اندکی شعر با طعم «تو» میخواهد...
آری، دل است دیگر؛
گاهی میخواهد فعل «بودن» را صرف کند،
در تمام زمانها،
در تمام حالتها...
بودن با تو،
در کنار تو،
برای تو...»
و این همان جادوی عشق است؛
که سادهترین لحظهها را لبریزِ معنا میکند،
و تو را از یک «منِ» تنها،
به «ما»یی عاشقانه بدل میسازد.